سلام صبح بخیر اقا جان
23 دی 1394 توسط مرضيه سليمي
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش